Tuesday, May 18, 2010

می خواهی یک خورشید برایت بکشم؟

مداد رنگی زرد را از جعبه درآوردم. دستم را سمتش بردم و جوری که انگشتهام انگشتهای ظریفش را لمس کنند مداد را دستش دادم. تا دوباره خم شد روی خورشید وسط کاغذ سفیدش گفتم: "همین؟ این حرف آخرته!؟" . وقتی که انگار نمی شنود، محلی نمی گذارد و کار خودش را می کند انگار که اصلن تو نیستی یعنی آره، همین.

بلند شدم از کنارش و راه افتادم تا برسم کنار پنجره آن طرف هال که باز بود و پرده را که داشت باد از جا می کند کنار زدم. دستم را بیرون بردم تا باران بخورد کف دستم.

دورتر، یاکریمها همینجور ردیف نشسته بودند زیر سایه خرپشته همسایه روبرویی و زل زده بودند به من. یادم نبود وقتی که نیستی، کسی برایشان خرده نان نمی ریزد. اصلن وقتی نیستی همه را یادم می رود. هم یاکریمها ، هم گلدانها و هم پیرزن طبقه پایینی.

پنجره را بستم. پاکت سیگار را از یخچال برداشتم و رفتم کنارش نشستم وسط گل قالی و گفتم: "برات روشن کنم؟"
دراز کشیدم وسط اتاق و
سیگار را تعارفش کردم. خورشید را به من داد و سیگار را گرفت و کنارم دراز کشید تا حواسم را پرت کند که چقدر دستانش را دوست دارم.
خورشید را با دو دستم گرفتم بالا و همان طور که نگاه می کردم می خواستم بگویم: "می دونستی کارت حرف نداره" اما زبانم نچرخید و صدام بیرون نیامد.
چند تا پک محکم به سیگارش زد و شروع کرد به شکلک ساختن با حلقه های دود.
گفتم: "بیا چشامونو ببندیم و فکر
کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده، فکر کنیم به همه روزایی که هنوز نیومدن، به همه جاهایی که هنوز نرفتیم، به همه کارایی که نکردیم..." از شکلکهایی که می ساخت خنده اش گرفت و وسط خنده به سرفه افتاد. با اینکه می میرم برای این جور خنده های بی قیدش، گفتم: "دارم با شما حرف می زنما. همه چیو به شوخی می گیری، یه چیزی بگو خب!" انگار که ناراحت شده باشد چرخید و پشتش را کرد یعنی که بس کن. دستم را بردم لای موهای مشکی بلندش و همینجور که سر و گردنش را نوازش می کردم گفتم: "باشه قهر نکن. اصلن ولش کن، بذار برات شعر بخونم" بعد همانطور که دراز کشیده بودم غلتی زدم به بغل و دست راستم را کش دادم تا برسد به پایه عسلی کنار مبل آن طرفی و کشیدمش جلوتر تا برسم به دفتر شعر علیرضا که روی عسلی بود و گفتم "بخونم؟" "بخونم؟" برگشت دوباره طاقباز و چشمانش بسته بود و من یادم رفت که بخوانم بس که دلم می خواست همینطور که چشمانش را بسته نگاهش کنم. بعد از چند ثانیه یکی از چشمهایش را باز کرد و لبخندی زد یعنی که بخوان پس. دفتر را مثل وقتی که فال می گیرد همینجوری از یک جایی باز کردم:....

.."می خواهی یک خورشید برایت بکشم؟
.........زمزمه های نامفهوم و نوازشهای نامحسوس
می دانی چقدر دوستت دارم؟
..........
می دانی که خوشبختی آرام آرام از دل من رفته است؟

...... دستهایم به دنبالم شناکنان می آیند
.....
در دنیای شبح آلود شانه هایت را نوازش می کنم و فلسهایت
...ذهنم آکنده از چیزی حجیم و نامفهوم است
....می دانی که چشمانم را گم کرده ام
.........نه شادی قابل وصفی دارم و نه اندوهی

......گوش کن
........در دنیای روشن و پرنور اگر بیابی
..............آن گاه که گلها بخواهند باران می بارد
"

اینقدر صدای رعدوبرق وحشتناک بود که از جا پریدم. سیگار را گذاشتم توی جاسیگاری و در حالیکه دفتر دستم بود دویدم کنار پنجره. یاکریمها نبودند و هوا تاریک شده بود. . پرده را کشیدم و برگشتم توی هال که بخوانم باز. اما کسی نبود و چیزی حتا، غیر از خطخطی های زردی وسط یک کاغذ سفید، دو سیگار نیمه توی جاسیگاری و حلقه های دود...

Monday, May 3, 2010

اتوبان کاشان

چراغها را که خاموش کنی ظلمات جاده است
و نور چراغ ماشینهایی که از روبروت می آیند را انگار کسی ایستاده باشد کنار گاردریل و با سطل مثل رنگ بپاشد گاه گاهی روی شیشه ماشینت.
آن وقت نمی دانی بترسی یا خوشحال باشی که امتداد دوباره جاده را دیده ای باز و هستی هنوز.
محمد خواب است و صدای توی ضبط می خواند:
..........من اگه جای تو بودم...خورشیدو می دادمو..به شب تو می رسیدم...
.
پی نوشت: " آخه کدوم آدم عاقلی خورشیدشو میده شب بگیره کلن!؟"