Friday, April 29, 2011

...مبارک

مادربزرگم سه دختر داشت. مادربزرگم می گفت: "دختر مال مردم است." مادربزرگم از اینکه پسردار نشد همیشه غمگین بود. هر دختری از فامیل که عقد می کرد مادربزرگم هنگام بله گفتن عروس های های گریه می کرد. حتا موقع عقد من از مادر عروس بیشتر گریه کرد...
عاقد خطبه عقد را می خواند. ویلیام بله می گوید.
عاقد می خواند. کیت هم.
جمعه است و ساکت خانه از همیشه خالی تر. زانوانم را توی سینه ام جمع کرده ام و چمباتمه زده ام روی زمین جلوی تلویزیون. اشکهایم بند نمی آیند.

Thursday, April 28, 2011

سایه

بارها و بارها خواندمت.*
نمی دانم. شاید همه آنها که گفتی و گفتند همان باشم، شاید هم نه. که البته چندان مهم نیست که مهم آن است که من تو آن گونه ام. غمناک آن که زمان را با همه خیابانها و کوچه ها و کافه هایش فراموش کرده ام. حتا یادم نمانده است که روزگاری عاشق بودم یا کم کم عاشق پیشه. می دانی؛ این روزها زیاد سردم می شود. برفی برپیراهنم نشانده اند که آب نمی شود. از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم. نشد! و این آدم برفی درون که هی اسکلت صدایش می کنند عمق زمستان است در من.
خودم را که می اندیشم برای قضاوت، می بینم چیز زیادی به یادم نمانده است جز آن که بارها و بارها گفته بودم که مثل دیشبی باز خوابت را دیدم. که نازک انگشتانت روی بازوانم هرگز فراموشم نمی شود. که بعد از آرام آغوشت در هیچ آغوش پیشتر آرام دیگری شاید، آرام نگرفتم. یادم می آید که همیشه خواستم که بیایم، در بزنم، سلام کنم و به آغوشت بگیرم و یادم می آید که چقدر به انتظار نشستم که برای یک بار هم که شده، تو بیایی، در بزنی، سلام کنی و من شادمانه بگویم: "میز را چیده ام، شمعها را هم روشن کرده ام." تو را به خدا؛ از توی کمد هم شده پیدایم کن. می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند یا گلوله ای در سرم شلیک و بعد بگویند: خب نقشت این بود. اما تو نیامدی، نزدی، نکردی، نخواستی و چه شبها که از ترس صدای نیامدنت از خانه بیرون زدم.
شاید تو هم یادت نمی آید برای همین است که می گویم: موهایم هنوز مشکی است و روزگاری مهربان بودم و اگر بخواهی بیشتر بدانی باید بگویم که هنوز دلم برایت تنگ می شود. راستی، دیشب دوباره خوابت را دیدم...
* با الهام و استفاده از دو شعر ملاقات و پارانویا اثر گروس عبدالملکیان و با احترام.

Tuesday, April 5, 2011

جور است در نظر

نمی شود نگاهش کرد وقتی راست راست زل می زند توی چشمهای آدم.
خدا را شکر که دفترچه روی میز بود و می شد کله ام را بکنم توی خاطرات و شعرها و اراجیف اهل کافه. به ته دفتر که رسیدم انگشتانش را روی میز آرام سراند سمت انگشتان من که روی دفتر بود. دستم را عقب کشیدم یکهو انگار که خواسته باشم صندلیم را جابجا کنم. دفترچه را که از زیر خالی دست من برداشت و شروع کرد به ورق زدن، نفس توی سینه مانده ام را آرام بیرون دادم و نگاهش کردم، سیر، بی مزاحمت تیز نگاه چشمانش.

Monday, April 4, 2011

گهواره رویایی

اهل کوهستان اگر باشی و به لرستان بیایی و ازاشتران کوه و نگینش که در هر تعطیلاتی شلوغ است، صرفنظر کنی و بخواهی برنامه ای بروی که هم دشت داشته باشد و هم کوه، هم رودخانه و هم آبشار و هم شب مانی و مهم تر از همه اینکه جای بکر و خلوتی باشد. دشت گهواره جای خوبی برای برنامه ای نه چندان سنگین است.
تا خرم آبادش که گفتن ندارد.
ده - پانزده کیلومتری شمال غربی خرم آباد دهی است به نام قلعه سنگی که کمی بعد از آن جاده آسفالته تمام می شود و دوراهی سرمرغ سفلا جای خوبی است برای شروع حرکت در امتداد جاده خاکیی که اگر گلی باشد به خاطر باران شب قبل خرم آباد است. صبح زود اگر راه افتاده باشی پشت سرت خورشید است و سمت چپت قله های پوشیده از برف سفیدکوه و سمت راستت کوه کمرسیاه که محلی ها مخمل کوهش می گویند از بس که یکدست سبز می شود مثل مخمل با اولین هر بارانی. بعد از گذشتن از روستای سرمرغ علیا و استقبال گرم سگان نگهبانش سرازیر می شوی به دشت زیبای گهواره و اگر بهار باشد در گوشه گوشه مسیرت مهمان شکوفه های صورتی بادام کوهی خواهی بود. گردنه بعدی را که بالا می روی می رسی به دشت ابابیل که یادگار پرستوهایی است که روزی که به جنگ ابرهه می رفته اند سنگهایشان را اشتباهی آنجا ریخته اند پر. بعد از پنج شش ساعت حرکت آرام و گذشتن از کنار شکوفه های بادام، رود پرپیچ و خم، دشتهای سبز سبز، سیاه چادرها، دختران زیبای کوچ  و گله هاشان هرجا که از هریک از گردنه های مخمل کوه (کوه کمرسیاه) بپیچی سمت راست و بزنی به دل مخمل کوه و جهت حرکت را عکس کنی در حالیکه رودخانه ای هنوز در کنارت باشد و مخمل سبز کوه کمرسیاه سمت راستت و کمی دورتر و پشت آن شاید قله های کوه سفید را هم ببینی، به تنگ پیازه می رسی که جای مناسبی است برای اقامت شبانه. جایی که اگر از شبانهایی که آن اطراف هستند بپرسی نشانی آبشارها و حوضچه های چند طبقه ای را می دهندت همان نزدیک که حتا در سردی اوایل بهار هم آنقدر آبش گرم هست که وسوسه بشوی تنی به آب بزنی و تجربه لذت بخش بوسه های ماهیان کوچک مهربان رودخانه بر دست و پاهای خسته و تاول زده که تا همیشه در ذهن من یکی می ماند به گمانم.
در ادامه حرکت در امتداد رودخانه و پس از گذشتن از جاهایی که تنگه کمی تنگتر و دیواره ها تیزتر می شود و غارهای بزرگ جا خوش کرده میان دیواره ها به تنگ حسن می رسی که نامش را از روستایی گرفته که محل زندگی پیرمردی است به نام حسن و دو خانواده دیگر که دو فرزندش هستند و معمولن هم آنجا نیستند. از آنجا به بعد در کناره سمت چپت باید بتوانی جاده آسفالته و رفت و شد ماشینها را ببینی که اگر خسته باشی به جاده می زنی و اگر نه می توانی تا ده دارحوض راهت را ادامه دهی.

شکوفه های بادام کوهی
چوپان و گله - دشت گهواره
دشت ابابیل
رودخانه - تنگ پیازه
ماهی های رود- تنگ پیازه
آبشار وحوضچه - تنگ پیازه
محلی ها می گویند اسفند و فروردین و اریبهشت بهترین است برای آمدنش، البته وقتی که چادر ضد آب یا پوششی برای بارانهای احتمالی خرم آباد را فراموش نکرده باشید.
.
عنوان متن در ابتدا "پیشنهاد سفر: تنگ گهواره، سرزمین رویایی".