Sunday, February 22, 2009

چند قدم مانده به صبح؟

آقای کارگردان سریال مرگ تدریجی یک رویا: "خب، تعریف کن... کار جدید چی داری؟"
آقای بازیگر نقش شوهر در فیلم عروس آتش: "روی یه فیلمنامه دارم کار می کنم"
آقای مرگ تدریجی یک رویا: "بارک الله، خودتم می خوای بسازیش؟"
آقای بازیگر شوهر عروس آتش: "نه، نه، دارم برای پوراحمد می نویسم، می دونی دوست دارم اون این فیلمو بسازه..."
آقای تدریجی یک رویا: "پوراحمدو دوس داری؟ کاراشو دنبال می کنی؟"
آقای بازیگر عروس آتش: "آره، آره، می دونی، می دونی(با هیجان و بریده بریده حرف می زند) پوراحمد ازون کارگردانهاییه که خیلی کاراشو دوس دارم... همیشه دلم می خواس باهاش کار کنم... می دونی...تو فیلمنامه اتوبوس شب هم خب یه خورده با هم همکاری کردیم..."
آقای یک رویا: "آفرین... بارک الله... نمی دونستم... اتوبوس شبو دیدی...؟ خودت دوست داشتیش...؟"
آقای عروس آتش: "نه...نه... ندیدم... یعنی فرصت نشد... می دونی... من خیلی کم سینما می رم..."
یک رویا: "یعنی دی وی دی یا سی دی اش رو هم ندیدی...!؟"
عروس آتش: "نه...نه...نشد...
...

Friday, February 20, 2009

نرفتیم، به همین سادگی

هرکسی می تواند در یک عکس خوشبخت به نظر برسد.
"فکر می کنی هرکسی می تونه توی عکسها خوشبخت به نظر برسه!؟"

Thursday, February 19, 2009

هر روز

صبح که بیدار می شود، به دستشویی می رود.
جلوی آینه می ایستد و قبل از آنکه صورت درهمش را ببیند به لیوان پر از مسواک جلوی آینه خیره می شود. همه فکرش را به کار می اندازد تا باز یادش بیاید که مسواکش سبز بود یا زرد یا قرمز یا شاید هم آبی.
بعد از مسواک زدن مسواک سبز را جدا از بقیه مسواکها روی پیشخوان جلوی آینه می گذارد برای فردا.
از دستشویی که بیرون می آید، لباس که می پوشد و می رود، .به دستشویی می روم و مسواک سبز را دوباره در لیوان می گذارم.

Wednesday, February 11, 2009

ناله ای می شنوم کز قفسی می آید

2-- عزیز که گفت، لبها تر شد از شراب بی دعوت استاد. یاد کرکس آمد، طاقت از کف رفت. زخمه استاد بر تن ساز نشست و عزیز بود فقط که آرام نشسته بود که هیچ کس دیگر نبود که هیچکس دیگر نیامده بود به برنامه ای که سفارش کرده بودی مفرح باشد. ساز که قرار گرفت عزیز کتاب را باز کرد:
.ز دل برآمدم و کار بر نمی آید.....ز خود برون شدم و یار در نمی آید...
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر.....ولی به بخت من امشب سحر نمی آید...
فدای دوست نکردیم عمر و مال دریغ.....که کار عشق ز ما این قدر نمی آید...
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس.....کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید
همان مصراع اول را هم تمام نخوانده بود که چشمانم سیاهی رفت.
.
1-- مرد اشک چشمانش را پاک کرد، گوشی تلفن را برداشت و نوشت: "خوابیدی؟"
زن جواب نداد.
مرد کلافه شده بود. کتاب را باز کرد:
ز دل بر آمدم و ...
مرد تا صبح نخوابید.

Tuesday, February 10, 2009

چون لاله می مبین و قدح در میان کار

هفته پیش دایی حسن مرد.
دایی حسن برادر مادر بود.
شب ، آرام خوابیده بود درست مثل شبهای قبل و صبح بیدار نشده بود.
.
بابا ابروانش را در هم کشید و رو به حاج محمود گفت : "حاجی، دایی که عاشورا اومده بود مسجد، چیزیش نبود بنده خدا... "
" دکتر دایی حسن بعد مرگش به ما گفت که تو این ده بیست روز باید خیلی درد کشیده باشه، می دونی که شیمی درمانی می کرد و ریه هاش..." حاج محمود گفت و آه کشید.
.
دایی حسن عاشورای امسال هم به مسجد رفته بود درست مثل سالهای قبل و در این ده بیست روز هیچکس نفهمید که دایی حسن چقدر درد کشید.

Sunday, February 8, 2009

لبخند یا اگر نویسنده جرات داشت

دلم می خواست ببوسمش قبل از آن که از ماشین پیاده شود.
چند قدمی که دور شد صدایش کردم :
"به نظر تو آدم باید هرچی ، هر حسی که تو دلش هست به آدم روبروش، به کسی که دوسش داره بگه؟ "
کمی مکث کرد، لبخندی زد و گفت: "خب... آره "
گفتم : "حتا اگه حرفی که می زنه واسه اون رابطه تبعات داشته باشه ، یا نمی دونم مثلن سوء تفاهم "
پرید وسط حرفم و گفت : " این حق اون آدمه که بدونه "
بعد به چشمهایم زل زد و منتظر بود تا حرفی بزنم.
دستم را به علامت خداحافظی کمی بالا آوردم ، لبخندی زدم و راه افتادم بی که گفته باشم.

Tuesday, February 3, 2009

V. in W.

زمستون، وقتي همه كس و همه چيز يخ زده از سرما…
وقتي از هيچ كس ، هيچ كاري بر نمي آد…
وقتي همه پالتوهاشونو حتا تا روي دماغشون بالا كشيدن تا نكنه يه وقت ، يه ذره از هواي سرد زمستون بره قاطي نفسشون…
و وقتي هيچ كس ، حتي يه ذره اميدي به اومدنش ، بهارو مي گم ، نداره…
تنها اونه كه به زحمت و سختي سرش رو از زير خاك يخ زده باغچه مي كشه بيرون و داد مي زنه :
آهاي…
منم…
من اومدم…
من زنده ام هنوز...
زندگي مي كنم…
باور كنين……
.
اون وقته كه همه اون آدماي يخ بسته ، سرشونو برمي گردونن و در حاليكه به زور و زحمت پلكهاي خسته و خوابشونو باز مي كنن ، مي بينن در اومدنشو… و با ناباوري ، باور مي كنن كه وسط اين همه زمستون ميشه بازهم به اومدنش ، بهارو مي گم ، اميد داشت…
يخ هاشون آب ميشه آروم آروم و باز دوباره گرم ميشن…
...
...
اون طرف تر… اما…
افتادن چند تا بنفشه…
مرده…
روي خاك گرم باغچه…
...
چهاردهم بهمن هشتادوهفت

Monday, February 2, 2009

Best view: 1024x768

پیش از نشر:
در وبلاگی جمله ای دیدم به این مضمون: بزرگترین لطف به یک نویسنده وبلاگ آنست که نوشته اش به دقت خوانده شود...
...
...
کدهای html پست قبلی را که به صورت فایلهای gif ساخته بودم که بلاگر نشانشان دهد و به جایشان نقطه سیاه نگذارد از نو ساختم و سعی کردم بزرگتر باشند و واضحتر دیده شوند. امید که اینگونه باشد.
ازحرف زدن با آدمها می ترسم از بس که وقتی حرفی می زنم برداشت شنونده ام با چیزی که می خواستم بگویم زمین تا آسمان فرق می کند. اشکال کار یا از من است که حرف زدن بلد نیستم یا از نارس بودن زبان در انتقال همه حس و حال در من... این یکی از آن دلایلی است که مرا به اینجا کشانده است.همیشه دور و برم پر بوده است از دوست و رفیق و همه را انگار همین جوری یکی یکی پر داده ام از بس که اشتباهی درمی آید حاصل هر تلاشی برای پیشبرد رابطه با آدمها و تنهایی در این مدت آنقدر سخت بود که حالا نشسته ام گوشه این اتاق تاریک و بهتر است اینجا بنویسم برای خودم و گاه کسانی که نمی شناسمشان و نمی شناسندم...
.
پی نوشت1: در صفحه نظرات نوشته ای از کورش نوشتم : "کورش جان یک سوال ؟ اگر بخواهم کلماتی که لینک می دهم در صفحه جدیدی باز بشوند باید چه کار کرد؟" چیزی که من پرسیده بودم اصلن ربطی به نوشته کورش نداشت. این حالت بارها برای خودم پیش آمده که با آب و تاب داشتم مثلن از سیاست یا سینما یا فوتبال با کسی حرف می زدم و طرف مقابلم درجواب حرفهای من گفته: "آره... هوا هم ممکنه بارونی بشه ها..." پس در ادامه جمله ام برای کورش نوشتم: "... و دیگر اینکه آیا بهتر نیست اگر آدم بخواد در باکس کامنتها درباره چیزی بنویسه که ربطی به مطلبی که نوشته شده نداره ( مثل سوالی که پرسیدم) به نظرت ایرادی داره یا بهتره که برای حرفها و سوالات غیرمربوط به پست نوشته شده ایمیل زد؟" برای من کامنت گذاشتن در وبلاگ و آنجا چیزی را پرسیدن به مراتب راحت تر از ایمیل زدن است ولی می خواستم نظر شخصی او را در این مورد بدانم... چون به نظرم آمد قانون این وبلاگشهر باید جور دیگری باشد. درباره سوال بی ربط اول، کورش به حوصله با ایمیلی جواب داد که شرح آن را در پست قبلی آوردم و درباره سوال دوم نوشت: "درباره نوشتن کامنت در زیر پستها: قاعده نداره به هیچ وجه. بعضی ها بدشون میاد بعضی ها خوشحال هم میشوند. تا حدی میشه گفت اگر حس کنند طرف داره برای خودش تبلیغ میکنه کمی تا... ممکنه خوششون نیاد. توی کامنت گذاشتن روتو سفت کن. اینجا هفتاد و دو ملته." من نظر شخصی او را می خواستم و او با یک جواب کلی از فلسفه کامنت گذاشتن گفته بود. برای همین در نوشته قبلی در پی نوشت اول نوشتم: " وقتی از کسی نظرش را...."
...
صبح شد...
.
پی نوشت پی نوشت: الان ایمیل جدیدت را دیدم که نوشته بودی: "میم جان ، اگر مقصود از سئوال شما کامنت در وبلاگ من هست. من مشکلی ندارم. برای من اهیتی ندارد. به وبلاگت هم سر زدم و یک کامنت گذاشتم. ظاهرن بدجوری حالت گرفته بوده است. درست میشود. کاری باشد در خدمتم."
...