Tuesday, February 3, 2009

V. in W.

زمستون، وقتي همه كس و همه چيز يخ زده از سرما…
وقتي از هيچ كس ، هيچ كاري بر نمي آد…
وقتي همه پالتوهاشونو حتا تا روي دماغشون بالا كشيدن تا نكنه يه وقت ، يه ذره از هواي سرد زمستون بره قاطي نفسشون…
و وقتي هيچ كس ، حتي يه ذره اميدي به اومدنش ، بهارو مي گم ، نداره…
تنها اونه كه به زحمت و سختي سرش رو از زير خاك يخ زده باغچه مي كشه بيرون و داد مي زنه :
آهاي…
منم…
من اومدم…
من زنده ام هنوز...
زندگي مي كنم…
باور كنين……
.
اون وقته كه همه اون آدماي يخ بسته ، سرشونو برمي گردونن و در حاليكه به زور و زحمت پلكهاي خسته و خوابشونو باز مي كنن ، مي بينن در اومدنشو… و با ناباوري ، باور مي كنن كه وسط اين همه زمستون ميشه بازهم به اومدنش ، بهارو مي گم ، اميد داشت…
يخ هاشون آب ميشه آروم آروم و باز دوباره گرم ميشن…
...
...
اون طرف تر… اما…
افتادن چند تا بنفشه…
مرده…
روي خاك گرم باغچه…
...
چهاردهم بهمن هشتادوهفت

1 comment:

  1. بالاخره مياد ولي خب آدمها گاهي يادشون ميره که بهارمياد چه زمستون سختي باشه چه زمستون بي برف و سرما!

    ReplyDelete