یک هفته ای هست که آسمان شهر من ابری و بارانیست.
دیروز هم ابری بود، که آن مرد شیاد به شهر من آمد.
حرفهایش که تمام شد، دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و به هزاران مردمی که برای شنیدنش در میدان بزرگ شهر جمع شده بودند با همان صدای کشدار همیشگی گفت: " دستهایتان را بلند کنید، دعا می کنیم. "
بعد رو به آسمان کرد و بلند فریاد کشید:
" ای خداوند عزیز جبار، حماقت این مردم را روزافزون بفرما "
و مردم شنیدند " ای خداوند عزیز جبار، باران رحمتت را بر ما نازل بگردان "
دیوارهای چند صدساله میدان بزرگ شهر از فریادهای آمین مردمان می لرزید.