Wednesday, April 22, 2009

...کاشکی

کاش میشد...
...همچو آواز خوش یک دوره گرد
.........زندگی را بار دیگر دوره کرد.

Friday, April 10, 2009

روز هفتم، روز خوبی برای مردن

در آن کمتراز ثانيه قبل از برخورد، همه چيز در ذهنم مرور شد. توضيحش سخت است که بگويم مثلن اين يا آن را ديدم و به ياد آوردم. منظورم دقيقن تجربه آن لحظه است و حسي که بعد از آن داشتم که انگار در آن کمتر از ثانيه همه چيز را فشرده ديده اي، همه زندگيت، همه لحظه هات.
چشمانم را که باز کردم ديواره بتني سمت راست اتوبان در چندسانتي متري بود شايد. به ديواره خوردم محکم و آنقدر محکم که در ناخودآگاه خواب و بيداري و برخورد دستم را که روي فرمان شل شده بود چسباندم به فرمان محکم و چرخاندم به چپ با قدرت تمام.حالا بيدار بودم و حواسم سرجا بود و ديالوگ چندشپ پيش با علي آمد جلوي چشمم که حرف تصادف بود و حساب تجربه و اين حرفها. پس فشار دستم را که روي فرمان بود برداشتم و فرمان را ول کردم و ترمز را هم و کلن ول کردم همه چيز را وهمانطور نشستم آرام و منتظر که نجاتي اگر بود اينگونه حاصل مي شد و وداعي اگر، حداقلش بي هول و هراس مي رفتم.
باز هم دير بود.مثل هميشه براي همه اين حرفها دير بود. پس ماشين که با فشار مضاعف فرمان من به چپ پيچيده بود آنقدر پيچيد که يک چرخ کامل زد و دوباره به چند متر جلوتر از همان ديوار بتني سمت راست اتوبان خورد و ضربه برم گرداند به سمت گاردريل وسط اتوبان و محکم خوردم اين بار از جلو به گاردريل و به لطف آقاي نيوتون که به تنهايي و بدون دخالت من فرمان را به دست گرفته بودند برگشتم به وسط خيابان و سرعتم هي کم و کمتر شد و ايستادم همان وسط عمود بر مسير اتوبان.
غير از درد کوفتگي زانوي راستم که به زیر فرمان خورده بود درد ديگري نبود و سالم بودم به يقين.
سرم را بالا آوردم و به سمت چپم نگاه کردم.
اتوبوسي با سرعت زیاد در چند قدمی ام بود.
سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمانم را بستم.

Thursday, April 9, 2009

دعای باران

یک هفته ای هست که آسمان شهر من ابری و بارانیست.
دیروز هم ابری بود، که آن مرد شیاد به شهر من آمد.
حرفهایش که تمام شد، دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و به هزاران مردمی که برای شنیدنش در میدان بزرگ شهر جمع شده بودند با همان صدای کشدار همیشگی گفت: " دستهایتان را بلند کنید، دعا می کنیم. "
بعد رو به آسمان کرد و بلند فریاد کشید:
" ای خداوند عزیز جبار، حماقت این مردم را روزافزون بفرما "
و مردم شنیدند " ای خداوند عزیز جبار، باران رحمتت را بر ما نازل بگردان "
دیوارهای چند صدساله میدان بزرگ شهر از فریادهای آمین مردمان می لرزید.

SinCity

وقتی که آدم بدی می شوم
غمگین می شوم
برای مدتها...

Saturday, April 4, 2009

بیست و سوم اسفندماه

دیروز بیست و سوم اسفندماه بود. یادم نرفته بود. دیشب خوابت را دیدم. صبح که بیدار شدم گفنم بگذار چند خطی برایش بنویسم که بداند یادم بود، که یادم نرفته بود. یادم نرفته همه آن روزهای آن ده-چهارده سال، همه آن با هم مدرسه رفتن ها،از سر کلاس و امتحان فرارکردنها، شیطنتهای وسط شلوغیهای چهارباغ، خوردن ساندویچ فلافل قبل زنگ ورزش و آن همه تقلبها. یادم نرفته که باهم در امتحان دیپلم قبول شدیم. که همگی باهم دانشگاه رفتیم، گرچه هرکدام گوشه ای ازین شهر اما یادم نرفته کمتر نشد رفاقتمان که شاید کمرنگ شد آن ابتدای دانشگاه رفتن که وارد یک جای غریب شده بودیم و آنقدر غریبه بودیم که آشناییمان دوباره وصلمان کرد و پیرنگ رفاقتمان پررنگتر شد. یادم نرفته بزرگ شدنمان را در هم صحبتی پیاده روی های هرشب از مبداء پل فلزی به مقصد هرکجا و با هر مسیر و تا هر زمان. یادم نرفته پیتزا فروشی کوچک نبش کوچه کلیسا را که پاتوقمان بود. یادم نرفته فرنوش را و سارا و معنی زن را و عشق را شاید که با هم فهمیدیم و آن رنوی سپید که مرکبمان بود که حتی برای شش نفرمان هم جا داشت. یادم نرفته بود که معنی کارکردن و پول درآوردن را هم با هم یاد گرفتیم. گرچه مدتها پارسایی مراممان بود اما یادم نرفته بود که گذشت تا اسمن پارسا شدیم و پارسا شد گروهمان که رفاقتمان و دوستیمان تنها در واژه گروه معنا می یافت که نه شرکت و نه موسسه و نه هیچ نام دیگری معنی همه آن ساعتها و روزها و سالها را جمع نمی کرد. یادم نرفته که نتیجه آن همه عمران و برق و کامپیوتر و صنایع و متالورژی شد گرافیک و چاپ و تبلیغات. یادم نرفته که قرار بود یک دل یا هم کارکنیم، یک نفس، یک تن و رفاقتمان امیدمان بود، مطمئن ترین راه رسیدن به آرزوهامان که قرار بود حاصل آن همه رفاقت جمع شود وسط یک سفره بی حرف و حدیث که بنشینیم سر آن مثل همه آن روزها که با هم سر سفره هایی که مادرانمان می انداخنتد می نشستیم با خنده و شوخی و شادی و قهقهه. یادم نرفته آرام آرام سهم خواستن من و تو و او و آن دیگری ازین سفره را و حرفهای من بیشتر و تو کمتر. یادم نرفته که آن سفره دیگر برایمان سفره مادرانه نبود. که دیگر شوخی و شادی و خنده نبود. یادم نرفته آن شب نشینی کذائی بعد از آن همه چهارده سال را در آن خانه قدیمی که اجاره کرده بودیم، همان خانه که قرار بود خانه پارساییمان باشد. یادم نرفته یکطرفه اعلان دادید که می خواهید تکلیف را روشن کنید و من را بگو که خیال می کردم قرار است حرف بزنیم و از هم بگوییم و از رفتارهامان و عیبهامان و حرف بزنیم مثل همه آن روزها که رفاقتمان بماند که باز هم بماند و خراب نشود. یادم نرفته که یکی تان به نمایندگی سه نفر تکلیف چهارده سال نان ونمک را یکسره کرد بالاخره و هر چه گفتم فایده ای نکرد. یادم نرفته هیچ نگفتی، ساکت ماندی مثل آن دیگران، سرت را پایین انداختی و در نقش کفپوشهای کف دفتر که خودمان با ناشی گری تمام -یادت هست؟- چسبانده بودیمشان به سهمت فکر کردی و به آینده ات و زنت و خانه ات و ماشینت و بچه های آینده ات شاید و آن همه که از سفره زندگی نصیب می خواستی. ما ماندیم و شاید هم شما و من نفهمیدم که کی ماند و کی رفت؟
یادم نرفته بود. باور کن یادم بود آن شبهای بیست و سوم اسفندماه که در آن اتاق کوچکت در خانه پدری سر سفره می نشستیم و می گفتیم و می خندیدیم و برایت جشن گرفته بودیم.
دیروز بیست و سوم اسفند بود. یادم بود. یادم نرفته بود.
تولدت مبارک.