Friday, April 10, 2009

روز هفتم، روز خوبی برای مردن

در آن کمتراز ثانيه قبل از برخورد، همه چيز در ذهنم مرور شد. توضيحش سخت است که بگويم مثلن اين يا آن را ديدم و به ياد آوردم. منظورم دقيقن تجربه آن لحظه است و حسي که بعد از آن داشتم که انگار در آن کمتر از ثانيه همه چيز را فشرده ديده اي، همه زندگيت، همه لحظه هات.
چشمانم را که باز کردم ديواره بتني سمت راست اتوبان در چندسانتي متري بود شايد. به ديواره خوردم محکم و آنقدر محکم که در ناخودآگاه خواب و بيداري و برخورد دستم را که روي فرمان شل شده بود چسباندم به فرمان محکم و چرخاندم به چپ با قدرت تمام.حالا بيدار بودم و حواسم سرجا بود و ديالوگ چندشپ پيش با علي آمد جلوي چشمم که حرف تصادف بود و حساب تجربه و اين حرفها. پس فشار دستم را که روي فرمان بود برداشتم و فرمان را ول کردم و ترمز را هم و کلن ول کردم همه چيز را وهمانطور نشستم آرام و منتظر که نجاتي اگر بود اينگونه حاصل مي شد و وداعي اگر، حداقلش بي هول و هراس مي رفتم.
باز هم دير بود.مثل هميشه براي همه اين حرفها دير بود. پس ماشين که با فشار مضاعف فرمان من به چپ پيچيده بود آنقدر پيچيد که يک چرخ کامل زد و دوباره به چند متر جلوتر از همان ديوار بتني سمت راست اتوبان خورد و ضربه برم گرداند به سمت گاردريل وسط اتوبان و محکم خوردم اين بار از جلو به گاردريل و به لطف آقاي نيوتون که به تنهايي و بدون دخالت من فرمان را به دست گرفته بودند برگشتم به وسط خيابان و سرعتم هي کم و کمتر شد و ايستادم همان وسط عمود بر مسير اتوبان.
غير از درد کوفتگي زانوي راستم که به زیر فرمان خورده بود درد ديگري نبود و سالم بودم به يقين.
سرم را بالا آوردم و به سمت چپم نگاه کردم.
اتوبوسي با سرعت زیاد در چند قدمی ام بود.
سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمانم را بستم.

2 comments:

  1. من هم شنيدم که آدمهاي درست قبل از مرگ توي يک ثانيه تمام زندگشيون مثل يه فيلم از جلوي چشمشون رد ميشه! و برام خيلي جالبه که چطور ميشه اين همه سال زندگي رو تو يه ثانيه ببيني! وخب متاسفانه اين تجربه ايه که يه بار براي آدم پيش مياد و بايد صبر کنيم تا موقعش برسه!! اما از نظر من که واقعا خوشحالم که اتفاقي بدتر از خرد شدن ماشين نيفتاد. يکي از دوستان ما که قرباني اين خواب آلودگي شد(البته نه کاملا که ب صورت فلج از زانو به پائين) و ما هنوز دعا ميکنيم که بتونه بلندشه. اميدوارم که براي دوستان ديگرم چنين چيزي پيش نياد.

    ReplyDelete
  2. حاجي ما که ميدونيم زنده اي!!! پس چرا نمينويسي؟

    ReplyDelete