Tuesday, October 8, 2013

...خدايت نگه‌دار

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

Friday, December 14, 2012

روزگار قريب


نیاساید مشام از طبله عود                بر آتش نه که چون عنبر ببوید
بزرگی بایدت بخشندگی کن               که دانه تا نیفشانی نروید
..............................................................سعدی. گلستان- باب اول

Saturday, June 9, 2012

گشته ام در جهان و آخر كار دلبري برگزيده ام كه مپرس

...
بهشتی در کار نیست. ما مدت هاست مرده ایم و در برزخ سکوت تحمیلی مرگبارمان منتظر تشکیل جهنمی هستیم که گمان می بریم بهشت ما خواهد شد...
دلقك ايراني

Sunday, July 17, 2011

...
هرشب پای تلویزیون می خوابم
فیلم امشب
اما
تمام نمی شود
غلیظ است
و تلخ
مثل ترک دوبلی که حمید درست می کند

Saturday, June 4, 2011

اتوبان کاشان- دو

همه دارند می آیند که تو را ببینند.
جاده تاریک است.
من هم.

Friday, April 29, 2011

...مبارک

مادربزرگم سه دختر داشت. مادربزرگم می گفت: "دختر مال مردم است." مادربزرگم از اینکه پسردار نشد همیشه غمگین بود. هر دختری از فامیل که عقد می کرد مادربزرگم هنگام بله گفتن عروس های های گریه می کرد. حتا موقع عقد من از مادر عروس بیشتر گریه کرد...
عاقد خطبه عقد را می خواند. ویلیام بله می گوید.
عاقد می خواند. کیت هم.
جمعه است و ساکت خانه از همیشه خالی تر. زانوانم را توی سینه ام جمع کرده ام و چمباتمه زده ام روی زمین جلوی تلویزیون. اشکهایم بند نمی آیند.

Thursday, April 28, 2011

سایه

بارها و بارها خواندمت.*
نمی دانم. شاید همه آنها که گفتی و گفتند همان باشم، شاید هم نه. که البته چندان مهم نیست که مهم آن است که من تو آن گونه ام. غمناک آن که زمان را با همه خیابانها و کوچه ها و کافه هایش فراموش کرده ام. حتا یادم نمانده است که روزگاری عاشق بودم یا کم کم عاشق پیشه. می دانی؛ این روزها زیاد سردم می شود. برفی برپیراهنم نشانده اند که آب نمی شود. از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم. نشد! و این آدم برفی درون که هی اسکلت صدایش می کنند عمق زمستان است در من.
خودم را که می اندیشم برای قضاوت، می بینم چیز زیادی به یادم نمانده است جز آن که بارها و بارها گفته بودم که مثل دیشبی باز خوابت را دیدم. که نازک انگشتانت روی بازوانم هرگز فراموشم نمی شود. که بعد از آرام آغوشت در هیچ آغوش پیشتر آرام دیگری شاید، آرام نگرفتم. یادم می آید که همیشه خواستم که بیایم، در بزنم، سلام کنم و به آغوشت بگیرم و یادم می آید که چقدر به انتظار نشستم که برای یک بار هم که شده، تو بیایی، در بزنی، سلام کنی و من شادمانه بگویم: "میز را چیده ام، شمعها را هم روشن کرده ام." تو را به خدا؛ از توی کمد هم شده پیدایم کن. می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند یا گلوله ای در سرم شلیک و بعد بگویند: خب نقشت این بود. اما تو نیامدی، نزدی، نکردی، نخواستی و چه شبها که از ترس صدای نیامدنت از خانه بیرون زدم.
شاید تو هم یادت نمی آید برای همین است که می گویم: موهایم هنوز مشکی است و روزگاری مهربان بودم و اگر بخواهی بیشتر بدانی باید بگویم که هنوز دلم برایت تنگ می شود. راستی، دیشب دوباره خوابت را دیدم...
* با الهام و استفاده از دو شعر ملاقات و پارانویا اثر گروس عبدالملکیان و با احترام.

Tuesday, April 5, 2011

جور است در نظر

نمی شود نگاهش کرد وقتی راست راست زل می زند توی چشمهای آدم.
خدا را شکر که دفترچه روی میز بود و می شد کله ام را بکنم توی خاطرات و شعرها و اراجیف اهل کافه. به ته دفتر که رسیدم انگشتانش را روی میز آرام سراند سمت انگشتان من که روی دفتر بود. دستم را عقب کشیدم یکهو انگار که خواسته باشم صندلیم را جابجا کنم. دفترچه را که از زیر خالی دست من برداشت و شروع کرد به ورق زدن، نفس توی سینه مانده ام را آرام بیرون دادم و نگاهش کردم، سیر، بی مزاحمت تیز نگاه چشمانش.

Monday, April 4, 2011

گهواره رویایی

اهل کوهستان اگر باشی و به لرستان بیایی و ازاشتران کوه و نگینش که در هر تعطیلاتی شلوغ است، صرفنظر کنی و بخواهی برنامه ای بروی که هم دشت داشته باشد و هم کوه، هم رودخانه و هم آبشار و هم شب مانی و مهم تر از همه اینکه جای بکر و خلوتی باشد. دشت گهواره جای خوبی برای برنامه ای نه چندان سنگین است.
تا خرم آبادش که گفتن ندارد.
ده - پانزده کیلومتری شمال غربی خرم آباد دهی است به نام قلعه سنگی که کمی بعد از آن جاده آسفالته تمام می شود و دوراهی سرمرغ سفلا جای خوبی است برای شروع حرکت در امتداد جاده خاکیی که اگر گلی باشد به خاطر باران شب قبل خرم آباد است. صبح زود اگر راه افتاده باشی پشت سرت خورشید است و سمت چپت قله های پوشیده از برف سفیدکوه و سمت راستت کوه کمرسیاه که محلی ها مخمل کوهش می گویند از بس که یکدست سبز می شود مثل مخمل با اولین هر بارانی. بعد از گذشتن از روستای سرمرغ علیا و استقبال گرم سگان نگهبانش سرازیر می شوی به دشت زیبای گهواره و اگر بهار باشد در گوشه گوشه مسیرت مهمان شکوفه های صورتی بادام کوهی خواهی بود. گردنه بعدی را که بالا می روی می رسی به دشت ابابیل که یادگار پرستوهایی است که روزی که به جنگ ابرهه می رفته اند سنگهایشان را اشتباهی آنجا ریخته اند پر. بعد از پنج شش ساعت حرکت آرام و گذشتن از کنار شکوفه های بادام، رود پرپیچ و خم، دشتهای سبز سبز، سیاه چادرها، دختران زیبای کوچ  و گله هاشان هرجا که از هریک از گردنه های مخمل کوه (کوه کمرسیاه) بپیچی سمت راست و بزنی به دل مخمل کوه و جهت حرکت را عکس کنی در حالیکه رودخانه ای هنوز در کنارت باشد و مخمل سبز کوه کمرسیاه سمت راستت و کمی دورتر و پشت آن شاید قله های کوه سفید را هم ببینی، به تنگ پیازه می رسی که جای مناسبی است برای اقامت شبانه. جایی که اگر از شبانهایی که آن اطراف هستند بپرسی نشانی آبشارها و حوضچه های چند طبقه ای را می دهندت همان نزدیک که حتا در سردی اوایل بهار هم آنقدر آبش گرم هست که وسوسه بشوی تنی به آب بزنی و تجربه لذت بخش بوسه های ماهیان کوچک مهربان رودخانه بر دست و پاهای خسته و تاول زده که تا همیشه در ذهن من یکی می ماند به گمانم.
در ادامه حرکت در امتداد رودخانه و پس از گذشتن از جاهایی که تنگه کمی تنگتر و دیواره ها تیزتر می شود و غارهای بزرگ جا خوش کرده میان دیواره ها به تنگ حسن می رسی که نامش را از روستایی گرفته که محل زندگی پیرمردی است به نام حسن و دو خانواده دیگر که دو فرزندش هستند و معمولن هم آنجا نیستند. از آنجا به بعد در کناره سمت چپت باید بتوانی جاده آسفالته و رفت و شد ماشینها را ببینی که اگر خسته باشی به جاده می زنی و اگر نه می توانی تا ده دارحوض راهت را ادامه دهی.

شکوفه های بادام کوهی
چوپان و گله - دشت گهواره
دشت ابابیل
رودخانه - تنگ پیازه
ماهی های رود- تنگ پیازه
آبشار وحوضچه - تنگ پیازه
محلی ها می گویند اسفند و فروردین و اریبهشت بهترین است برای آمدنش، البته وقتی که چادر ضد آب یا پوششی برای بارانهای احتمالی خرم آباد را فراموش نکرده باشید.
.
عنوان متن در ابتدا "پیشنهاد سفر: تنگ گهواره، سرزمین رویایی".

Tuesday, March 22, 2011

آرامش انسانی میگن دیگه دکتر؟

بچه ها رفتند لواسان.
ماندیم که جایی برویم دور از شهر شبی یا بیشتر حتا.
عزیز می گوید: "برویم سمت چهارمحال."  دولت اما زنگ زده اصرار که بیایید سمت ما...
برای من فرقی نمی کند چهارمحال یا خرم آباد، دلم برنامه خلوت و ساکت می خواهد. دلم آرامش می خواهد.
عنوان برگرفته از فیلم تنها دوبار زندگی می کنیم- بهنام بهزادی
پی نوشت: می رویم سمت دولت. عزیز زنگ زد گفت یک ربع به یازده شب راه می افتیم.

Thursday, March 17, 2011

مثلث

عاشیق ساز زد...
عاشیق حرف زد...
عاشیق زخم زد...
.
عاشق مرد.

Wednesday, March 16, 2011

قصابانند برگذرگاهان مستقر

وقتی دسترسی به تارنمای فراخوانده شده با استناد به قانون جرایم رایانه ای امکان پذیر نباشد، یعنی هرگونه پاتوق کردن در این مملکت حرام است، یعنی کافه ای که باز کرده ای شده پاتوق. "کافه باز می کنی پدرسوخته پاتوق کنی؟" من مانده ام که آخر، کافه ای که با صاحبش کلن یوم یک نفر و نصفی در هفته مشتری دارد را چه به تخته کوبی در و پنجره!؟ اصولن پاتوق کردن با خودتان هم حرام است اجمالن. نه پدر من، فکر بد نکنید. اصلن گه بزنند به آن ذهن منحرفتان که همه چیزتان را باید حرام کنند تا راحت شوم من یکی.

Sunday, December 26, 2010

...اخراجی ها

فریده غیرت، وکیل مدافع جعفر پناهی در گفت وگو با خبرنگار حقوقی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، درخصوص حکم صادره از سوی شعبه بیست وهفت دادگاه انقلاب در خصوص جعفر پناهی اظهارکرد: جعفر پناهی به اتهام اجتماع و تبانی و تبلیغ علیه نظام به شش سال حبس تعزیری و به عنوان تتمیم مجازات به بیست سال محرومیت از حقوق اجتماعی شامل ساختن فیلم، نوشتن هر نوع فیلمنامه ، مسافرت به خارج از کشور و مصاحبه با رسانه های داخلی و خارجی...

Tuesday, May 18, 2010

می خواهی یک خورشید برایت بکشم؟

مداد رنگی زرد را از جعبه درآوردم. دستم را سمتش بردم و جوری که انگشتهام انگشتهای ظریفش را لمس کنند مداد را دستش دادم. تا دوباره خم شد روی خورشید وسط کاغذ سفیدش گفتم: "همین؟ این حرف آخرته!؟" . وقتی که انگار نمی شنود، محلی نمی گذارد و کار خودش را می کند انگار که اصلن تو نیستی یعنی آره، همین.

بلند شدم از کنارش و راه افتادم تا برسم کنار پنجره آن طرف هال که باز بود و پرده را که داشت باد از جا می کند کنار زدم. دستم را بیرون بردم تا باران بخورد کف دستم.

دورتر، یاکریمها همینجور ردیف نشسته بودند زیر سایه خرپشته همسایه روبرویی و زل زده بودند به من. یادم نبود وقتی که نیستی، کسی برایشان خرده نان نمی ریزد. اصلن وقتی نیستی همه را یادم می رود. هم یاکریمها ، هم گلدانها و هم پیرزن طبقه پایینی.

پنجره را بستم. پاکت سیگار را از یخچال برداشتم و رفتم کنارش نشستم وسط گل قالی و گفتم: "برات روشن کنم؟"
دراز کشیدم وسط اتاق و
سیگار را تعارفش کردم. خورشید را به من داد و سیگار را گرفت و کنارم دراز کشید تا حواسم را پرت کند که چقدر دستانش را دوست دارم.
خورشید را با دو دستم گرفتم بالا و همان طور که نگاه می کردم می خواستم بگویم: "می دونستی کارت حرف نداره" اما زبانم نچرخید و صدام بیرون نیامد.
چند تا پک محکم به سیگارش زد و شروع کرد به شکلک ساختن با حلقه های دود.
گفتم: "بیا چشامونو ببندیم و فکر
کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده، فکر کنیم به همه روزایی که هنوز نیومدن، به همه جاهایی که هنوز نرفتیم، به همه کارایی که نکردیم..." از شکلکهایی که می ساخت خنده اش گرفت و وسط خنده به سرفه افتاد. با اینکه می میرم برای این جور خنده های بی قیدش، گفتم: "دارم با شما حرف می زنما. همه چیو به شوخی می گیری، یه چیزی بگو خب!" انگار که ناراحت شده باشد چرخید و پشتش را کرد یعنی که بس کن. دستم را بردم لای موهای مشکی بلندش و همینجور که سر و گردنش را نوازش می کردم گفتم: "باشه قهر نکن. اصلن ولش کن، بذار برات شعر بخونم" بعد همانطور که دراز کشیده بودم غلتی زدم به بغل و دست راستم را کش دادم تا برسد به پایه عسلی کنار مبل آن طرفی و کشیدمش جلوتر تا برسم به دفتر شعر علیرضا که روی عسلی بود و گفتم "بخونم؟" "بخونم؟" برگشت دوباره طاقباز و چشمانش بسته بود و من یادم رفت که بخوانم بس که دلم می خواست همینطور که چشمانش را بسته نگاهش کنم. بعد از چند ثانیه یکی از چشمهایش را باز کرد و لبخندی زد یعنی که بخوان پس. دفتر را مثل وقتی که فال می گیرد همینجوری از یک جایی باز کردم:....

.."می خواهی یک خورشید برایت بکشم؟
.........زمزمه های نامفهوم و نوازشهای نامحسوس
می دانی چقدر دوستت دارم؟
..........
می دانی که خوشبختی آرام آرام از دل من رفته است؟

...... دستهایم به دنبالم شناکنان می آیند
.....
در دنیای شبح آلود شانه هایت را نوازش می کنم و فلسهایت
...ذهنم آکنده از چیزی حجیم و نامفهوم است
....می دانی که چشمانم را گم کرده ام
.........نه شادی قابل وصفی دارم و نه اندوهی

......گوش کن
........در دنیای روشن و پرنور اگر بیابی
..............آن گاه که گلها بخواهند باران می بارد
"

اینقدر صدای رعدوبرق وحشتناک بود که از جا پریدم. سیگار را گذاشتم توی جاسیگاری و در حالیکه دفتر دستم بود دویدم کنار پنجره. یاکریمها نبودند و هوا تاریک شده بود. . پرده را کشیدم و برگشتم توی هال که بخوانم باز. اما کسی نبود و چیزی حتا، غیر از خطخطی های زردی وسط یک کاغذ سفید، دو سیگار نیمه توی جاسیگاری و حلقه های دود...

Monday, May 3, 2010

اتوبان کاشان

چراغها را که خاموش کنی ظلمات جاده است
و نور چراغ ماشینهایی که از روبروت می آیند را انگار کسی ایستاده باشد کنار گاردریل و با سطل مثل رنگ بپاشد گاه گاهی روی شیشه ماشینت.
آن وقت نمی دانی بترسی یا خوشحال باشی که امتداد دوباره جاده را دیده ای باز و هستی هنوز.
محمد خواب است و صدای توی ضبط می خواند:
..........من اگه جای تو بودم...خورشیدو می دادمو..به شب تو می رسیدم...
.
پی نوشت: " آخه کدوم آدم عاقلی خورشیدشو میده شب بگیره کلن!؟"