Friday, April 23, 2010

خواستن؟ توانستن؟

- فکر می کنی بتونی؟
- باید بتونم پس فکر نمی کنم...

Saturday, April 10, 2010

Friday, April 9, 2010

کمدی انتظار

از شنبه درون خود تلنبار شدیم
............تا آخر پنج شنبه تکرار شدیم
..................خیرسرمان منتظر دیداریم
جمعه شد و لنگ ظهر بیدار شدیم
...............................جلیل صفربیگی

Sunday, April 4, 2010

رودان عاشق


آفتاب از کوه پایین می رفت...
...
خسته بود. بالهاش دیگر قدرت زدن نداشتند.
زیرلب گفت:
"خسته شدم ازاین همه پریدن... پرزدن..."
آفتاب گوشهایش را تیز کرد.
"آخه واسه چی باید اینقدر بپرم...؟
همه زندگیمو پرواز کردم... به چی رسیدم...؟"
تصمیمش را گرفته بود... پرواز بس بود... نگاهی انداخت و آن پایین نزدیکترین جا را برای نشستن انتخاب کرد.
.....
....
...
آفتاب خوابیده بود.
و خون سرخ لک لک روی خط کشی های سفید وسط جاده خشک شده بود...
به رودان لك لك عاشق