Sunday, April 4, 2010

رودان عاشق


آفتاب از کوه پایین می رفت...
...
خسته بود. بالهاش دیگر قدرت زدن نداشتند.
زیرلب گفت:
"خسته شدم ازاین همه پریدن... پرزدن..."
آفتاب گوشهایش را تیز کرد.
"آخه واسه چی باید اینقدر بپرم...؟
همه زندگیمو پرواز کردم... به چی رسیدم...؟"
تصمیمش را گرفته بود... پرواز بس بود... نگاهی انداخت و آن پایین نزدیکترین جا را برای نشستن انتخاب کرد.
.....
....
...
آفتاب خوابیده بود.
و خون سرخ لک لک روی خط کشی های سفید وسط جاده خشک شده بود...
به رودان لك لك عاشق

No comments:

Post a Comment