Thursday, April 28, 2011

سایه

بارها و بارها خواندمت.*
نمی دانم. شاید همه آنها که گفتی و گفتند همان باشم، شاید هم نه. که البته چندان مهم نیست که مهم آن است که من تو آن گونه ام. غمناک آن که زمان را با همه خیابانها و کوچه ها و کافه هایش فراموش کرده ام. حتا یادم نمانده است که روزگاری عاشق بودم یا کم کم عاشق پیشه. می دانی؛ این روزها زیاد سردم می شود. برفی برپیراهنم نشانده اند که آب نمی شود. از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم. نشد! و این آدم برفی درون که هی اسکلت صدایش می کنند عمق زمستان است در من.
خودم را که می اندیشم برای قضاوت، می بینم چیز زیادی به یادم نمانده است جز آن که بارها و بارها گفته بودم که مثل دیشبی باز خوابت را دیدم. که نازک انگشتانت روی بازوانم هرگز فراموشم نمی شود. که بعد از آرام آغوشت در هیچ آغوش پیشتر آرام دیگری شاید، آرام نگرفتم. یادم می آید که همیشه خواستم که بیایم، در بزنم، سلام کنم و به آغوشت بگیرم و یادم می آید که چقدر به انتظار نشستم که برای یک بار هم که شده، تو بیایی، در بزنی، سلام کنی و من شادمانه بگویم: "میز را چیده ام، شمعها را هم روشن کرده ام." تو را به خدا؛ از توی کمد هم شده پیدایم کن. می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند یا گلوله ای در سرم شلیک و بعد بگویند: خب نقشت این بود. اما تو نیامدی، نزدی، نکردی، نخواستی و چه شبها که از ترس صدای نیامدنت از خانه بیرون زدم.
شاید تو هم یادت نمی آید برای همین است که می گویم: موهایم هنوز مشکی است و روزگاری مهربان بودم و اگر بخواهی بیشتر بدانی باید بگویم که هنوز دلم برایت تنگ می شود. راستی، دیشب دوباره خوابت را دیدم...
* با الهام و استفاده از دو شعر ملاقات و پارانویا اثر گروس عبدالملکیان و با احترام.

No comments:

Post a Comment