Saturday, April 4, 2009

بیست و سوم اسفندماه

دیروز بیست و سوم اسفندماه بود. یادم نرفته بود. دیشب خوابت را دیدم. صبح که بیدار شدم گفنم بگذار چند خطی برایش بنویسم که بداند یادم بود، که یادم نرفته بود. یادم نرفته همه آن روزهای آن ده-چهارده سال، همه آن با هم مدرسه رفتن ها،از سر کلاس و امتحان فرارکردنها، شیطنتهای وسط شلوغیهای چهارباغ، خوردن ساندویچ فلافل قبل زنگ ورزش و آن همه تقلبها. یادم نرفته که باهم در امتحان دیپلم قبول شدیم. که همگی باهم دانشگاه رفتیم، گرچه هرکدام گوشه ای ازین شهر اما یادم نرفته کمتر نشد رفاقتمان که شاید کمرنگ شد آن ابتدای دانشگاه رفتن که وارد یک جای غریب شده بودیم و آنقدر غریبه بودیم که آشناییمان دوباره وصلمان کرد و پیرنگ رفاقتمان پررنگتر شد. یادم نرفته بزرگ شدنمان را در هم صحبتی پیاده روی های هرشب از مبداء پل فلزی به مقصد هرکجا و با هر مسیر و تا هر زمان. یادم نرفته پیتزا فروشی کوچک نبش کوچه کلیسا را که پاتوقمان بود. یادم نرفته فرنوش را و سارا و معنی زن را و عشق را شاید که با هم فهمیدیم و آن رنوی سپید که مرکبمان بود که حتی برای شش نفرمان هم جا داشت. یادم نرفته بود که معنی کارکردن و پول درآوردن را هم با هم یاد گرفتیم. گرچه مدتها پارسایی مراممان بود اما یادم نرفته بود که گذشت تا اسمن پارسا شدیم و پارسا شد گروهمان که رفاقتمان و دوستیمان تنها در واژه گروه معنا می یافت که نه شرکت و نه موسسه و نه هیچ نام دیگری معنی همه آن ساعتها و روزها و سالها را جمع نمی کرد. یادم نرفته که نتیجه آن همه عمران و برق و کامپیوتر و صنایع و متالورژی شد گرافیک و چاپ و تبلیغات. یادم نرفته که قرار بود یک دل یا هم کارکنیم، یک نفس، یک تن و رفاقتمان امیدمان بود، مطمئن ترین راه رسیدن به آرزوهامان که قرار بود حاصل آن همه رفاقت جمع شود وسط یک سفره بی حرف و حدیث که بنشینیم سر آن مثل همه آن روزها که با هم سر سفره هایی که مادرانمان می انداخنتد می نشستیم با خنده و شوخی و شادی و قهقهه. یادم نرفته آرام آرام سهم خواستن من و تو و او و آن دیگری ازین سفره را و حرفهای من بیشتر و تو کمتر. یادم نرفته که آن سفره دیگر برایمان سفره مادرانه نبود. که دیگر شوخی و شادی و خنده نبود. یادم نرفته آن شب نشینی کذائی بعد از آن همه چهارده سال را در آن خانه قدیمی که اجاره کرده بودیم، همان خانه که قرار بود خانه پارساییمان باشد. یادم نرفته یکطرفه اعلان دادید که می خواهید تکلیف را روشن کنید و من را بگو که خیال می کردم قرار است حرف بزنیم و از هم بگوییم و از رفتارهامان و عیبهامان و حرف بزنیم مثل همه آن روزها که رفاقتمان بماند که باز هم بماند و خراب نشود. یادم نرفته که یکی تان به نمایندگی سه نفر تکلیف چهارده سال نان ونمک را یکسره کرد بالاخره و هر چه گفتم فایده ای نکرد. یادم نرفته هیچ نگفتی، ساکت ماندی مثل آن دیگران، سرت را پایین انداختی و در نقش کفپوشهای کف دفتر که خودمان با ناشی گری تمام -یادت هست؟- چسبانده بودیمشان به سهمت فکر کردی و به آینده ات و زنت و خانه ات و ماشینت و بچه های آینده ات شاید و آن همه که از سفره زندگی نصیب می خواستی. ما ماندیم و شاید هم شما و من نفهمیدم که کی ماند و کی رفت؟
یادم نرفته بود. باور کن یادم بود آن شبهای بیست و سوم اسفندماه که در آن اتاق کوچکت در خانه پدری سر سفره می نشستیم و می گفتیم و می خندیدیم و برایت جشن گرفته بودیم.
دیروز بیست و سوم اسفند بود. یادم بود. یادم نرفته بود.
تولدت مبارک.

3 comments:

  1. اي کاش دو توانايي مهم و اساسي در ما باشد.
    يکي اينکه بتونيم قبول کنيم که آدمها تغيير ميکنند و اين تغييرات ممکنه به مذاق ما خوش نياد حتي در مورد کساني که سالهاست ميشناسيم و دوم اينکه بتونيم قطع شدن يک رابطه رو بپذيريم و حسرت اون رو نخوريم بلکه همون خاطرات خوب رو براي خودمون نگه داريم بدون حسرت و چه خوب که به پاس همون خاطرات فقط رابطه قطع بشه و تبديل به دشمني و بدخواهي نشه!! که البته در مورد تو ميدونم اين طور نيست.

    ReplyDelete
  2. بسیار زیبا بود.. مرا به یاد یکی از دوستانم انداخت که برای مدتی ازش بی خبر مانده ام.. باید تماس بگیرم با او

    ReplyDelete
  3. خیلی زیبا بود.. مرا به یاد یکی از دوستانم انداخت.. باید با او تماس بگیرم

    ReplyDelete