Thursday, March 12, 2009

شب از ترس صدای نیامدنت از خانه بیرون می زنم

« آخه عزیز من ( آهنگ صدا مثل ناله آرامی بود کشدار و البته مهربان ) مگه تو دل نداری..؟ مگه دلت تنگ نمی شه..؟ آخه مگه میشه نخوای حتا صدامو بشنوی..؟ یعنی حتی تو فکرت هم نمی آم..؟ اعصابت درد نمی گیره..؟ چه طوری می تونی آخه..؟ به خدا من نمی تونم راه برم، غذا بخورم، کار کنم، بخوابم... هرجا می رم، هرکاری می کنم هستی... همینجور جلوی چشمام، تو ذهنم، رو مخم، رو اعصابم... روانی شدم به خدا... اون وقت تو، انگار نه انگار. خب شک می کنم وقتی ده روز میگذره و هیچ خبریت نمی شه، خونه که نیستی، موبایلت هم که خاموشه قربونش برم، آخه نباید حداقل یه تلفن کنی یه خبری بدی..؟ خب حق بده به من که فک کنم این رابطه یه طرفه اس، که همش توهم منه... آخه... آخه... همش من باید زنگ بزنم..؟ همش من باید بیام پیش تو..؟ من باید بهت سر بزنم..؟ من باید بخوام..؟ نمی تونم فک کنم تو این رابطه رو نمی خواستی... تو هم دوس داری... می دونم دوس داری... پس اون حسی که از نوک انگشتات می ریزن توی جونم وقتی می چرخونیشون روی بدنم آروم آروم چی..؟ اینا همش خیاله..؟ توهم منه..؟ بازی می کردی..؟ داری بازی می کنی با من..؟ مث دخترپسرای شونزه هیفده ساله یه روز همینجوری پیچیدیم به همدیگه..؟ همین..؟ دیگه دارم خل می شم... خب عزیز من اگه برای تو عیبه، بده، اشتباهه به خدا برای من که بدتره... باور کن من نمی تونم بهت فک نکنم. اصلن موندم تو چه طوری می تونی... به خدا من همیشه فک می کردم تو هم می خوای این رابطه رو... کاش فقط یه بار حداقل تلفن می کردی، نمی گفتی دلم تنگ شده، نمی گفتی بیا اینجا. فقط حالمو می پرسیدی... می گفتی خوبی..؟ اصلن زنده ای..؟ مرده ای..؟ خب اگه نمی خوای بگو... بگو اگه نباید بیام اونجا... بگو اگه نباید زنگ بزنم... بگو برو... نیا... زنگ نزن... ( صدا آهنگ نداشت. نعره های بلندی بود بریده بریده و پشت سرهم و البته عصبانی ) اصلن بگو برو گمشو...... »
.
زن سرش را گذاشته بود روی زمین بین دستهاش ، سجده کرده باشد انگار،اما کف دستهاش رو به سقف بود و انگشتهاش جمع شده بودند روی هم. آرام آرام گریه می کرد، بی صدا.
صدای دادوفریاد نامفهومی از گوشی تلفنی که کنار زن روی زمین افتاده بود چنگ می زد به ساکت خانه.
آن طرفتر از گوشی روی آخرین صفحه دفتری که باز بود همانطور روی زمین، با خط درهم و برهم و نامرتب چیزهایی نوشته شده بود.

4 comments:

  1. امان از عاشقي!!!!
    ولي اين خطي که نوشتي"کف دستهاي زن ..." يه ذره باعث ميشه تصور آدم به هم بريزه و چيزي رو که تو ذهنش داره مجسم ميکنه از بين بره!!! چون من هنوزم نميتونم حالت اين زن رو حس کنم که چطور ميشه کف دستت رو به سقف باشه و انگشتهات رو جمع کرده باشي و سرت هم بين دستهات باشه!!! البته شايدم ايراد از گيرنده است ؟؟!!

    ReplyDelete
  2. حق با شما بود
    ممنون از راهنمایی

    ReplyDelete
  3. ايول.حالا ميشه حالت اين زن رو تجسم کرد!

    ReplyDelete
  4. سلام میم عزیز..
    تشکر که به من سر می زنی. به وبلاگت آمدم و خیلی خواندم، خیلی لذت بردم.. نویسا باشی و شادمان
    شهرزاد

    ReplyDelete