Wednesday, February 11, 2009

ناله ای می شنوم کز قفسی می آید

2-- عزیز که گفت، لبها تر شد از شراب بی دعوت استاد. یاد کرکس آمد، طاقت از کف رفت. زخمه استاد بر تن ساز نشست و عزیز بود فقط که آرام نشسته بود که هیچ کس دیگر نبود که هیچکس دیگر نیامده بود به برنامه ای که سفارش کرده بودی مفرح باشد. ساز که قرار گرفت عزیز کتاب را باز کرد:
.ز دل برآمدم و کار بر نمی آید.....ز خود برون شدم و یار در نمی آید...
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر.....ولی به بخت من امشب سحر نمی آید...
فدای دوست نکردیم عمر و مال دریغ.....که کار عشق ز ما این قدر نمی آید...
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس.....کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید
همان مصراع اول را هم تمام نخوانده بود که چشمانم سیاهی رفت.
.
1-- مرد اشک چشمانش را پاک کرد، گوشی تلفن را برداشت و نوشت: "خوابیدی؟"
زن جواب نداد.
مرد کلافه شده بود. کتاب را باز کرد:
ز دل بر آمدم و ...
مرد تا صبح نخوابید.

No comments:

Post a Comment