Monday, March 2, 2009

تا در بر تو میرم نغزست رستخیزم

" چه آتیشی تو دلت افتاد مرد. چی کار کردی با خودت آخه؟ "
سرم را از روی سنگ بلند کردم و زل زدم به چشمانش که آن طرف را نگاه می کرد و منتظر ماندم.
جوابی که نیامد شروع کردم به شستن سنگ از گل ولای جا مانده از کفشهای بی مبالات و گفتم: " تو اصلن می دونی اون شب بعد از مدتها به من چی گفت؟ گفت که بعد تو با هیشکی اینقدر نزدیک نشده بود غیر از من. می دونی وقتی گفت سرم گیج رفت، افتاد، چشمام تار شد و دستام سرد و کرخت. تو کجا آخه مرد... من کجا...؟ "
" هوا داره تاریک می شه. آخه چی اونجاس همینطوری زل زدی اون طرف!؟ "
نگاهم نمی کرد، انگار که اصلن نیستم که انگار من هم فقط یکی از همان کاجهای دور و بر هستم یا حتی نه آن هم.
" خاک این گلدونا که خیسه دوباره، کی دوباره پیشت بوده...هی...نشد یه بار بیام اینجا و کسی قبل من پیشت نبوده باشه..."
" باشه اشکالی نداره، هرجور راحتی... من که می دونم چقدر شمع دوس داری. یکی واسه خودم روشن می کنم. یکی هم واسه اون... واسه تو هم هیچی "
...
باد که شعله شمع را به صورتش برد دیدم که دزدکی نگاه می کرد.
" یادت باشه امروز هم چیزی نگفتی... " بلند شدم و او را مثل همیشه میان آن همه تاریکی و کاج رها کردم.
...
قطره اشکی از چشمان عکس روی سنگ افتاد.

1 comment:

  1. واقعا تکليف چيه؟؟!!! با يکي که خيلي بهت نزديک ميشه به اندازه کسي که قبلا دوستش داشته و حالا نيست؟؟؟!!!

    ReplyDelete